کار خیر را هم درست باید انجام داد

کار خیر را هم درست باید انجام داد

عزیز نذر داشت برای پرنده‌ها دانه بریزد. او هر وقت مشکلی داشت نذر می‌کرد و وقتی خدا حاجتش را بر طرف می‌کرد نذر را ادا می‌کرد. او خیلی خوش قول بود. آن روز عزیز به بازار رفت و نیم کیلو گندم خرید. فکر کرد که بعد از ظهر که مها نوه اش به خانه‌اش می‌آید، با هم بروند و دانه‌های گندم را برای پرنده‌ها بریزد.

 

بعد از ظهر مها به خانه‌ی عزیز رفت. او کوله‌پشتی مدرسه‌اش را هم با خود برده بود تا مشق‌هایش را هم بنویسد. مادربزرگ او را بغل کرد و کلی بوسش کرد. و بعد برایش چای و شیرینی پادرازی برد. مها کمی چای و شیرینی خورد و بعد دفتر مشقش را در آورد و شروع کرد به نوشتن. عزیز گفت: مها جان من نذر دارم برای پرنده‌ها دانه بریزم. زود مشق‌هاتو بنویس تا بعد بریم پارک.

 

مها به عزیز گفت: شما همیشه برای پرنده‌ها دانه می‌ریزی؟

عزیز گفت: آره جونم. هر وقت مشکلی دارم این کارو می‌کنم.

مها گفت: خانم معلم ما میگه اگه ما هی به حیوانات غذا بدیم اونا هم جمعیتشون زیاد میشه.

 

عزیز گفت: مگه جمعیتشون زیاد بشه چیز بدیه؟ ما تو روستا همیشه دوست داشتیم مرغ‌هامونو زیاد کنیم.

 

مها گفت: ولی خانم معلممون گفته اینجوری نظم‌ طبیعت بهم می‌خوره.

 

عزیز گفت: مثلا چطوری بهم می‌خوره؟

مها گفت: خانم معلم میگه مثلا گنجشکا زیاد بشن، گربه‌ها خوشحال می‌شن که کلی غذا گیرشون میاد بعد اونا هی گنجشک می‌خورن و جمعیت گربه‌ها زیاد میشه. بعد ما تو شهر زندگی می‌کنیم آلودگی زیاد میشه. بعد یه حیواناتی زیاد می شن که ما اصلا نمی‌شناسیمشون و ممکنه آلودگی یا خطر دیگه داشته باشن. اسم یه حیوونی رو هم گفت که من یادم نیست. گفت وقتی مردم به سگ‌های ولگرد غذا میدن هم سگای ولگرد زیاد می‌شن هم از اون حیوونا. بعد یه خانومه رفته بود کوه با دوستش اون حیوونه بهش حمله می‌کنه و گازش می‌گیره. بعد وقتی حیوونا گاز می‌گیرن میکروب می‌ره تو بدنمون و مریض می‌شیم. حتی بعضی وقتا ممکنه بمیریم. مثل گاز سگ که به خاطرش آدم از آب می‌ترسه.

 

عزیز گفت: اسم بیماریش هاریه.

مها گفت: هاری. نمیدونستم اسمشو.

 

عزیز گفت: حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم خانم معلمت درست گفته. وقتی ما تو ده بودیم همسایه‌هامون خیلی بز داشتن. بعد بزاشون می‌رفتن پوسته‌ی درختا رو هم می‌خوردن بعد درختا خشک می‌شدن.

 

مها با ذوق گفت: اااا شبیه به همینو خانم معلم به ما گفته. بهمون گفت مثلا تو جنگل هم حیوون علف خوار هست مثل گوزن هم گوشتخوار مثل گرگ. اگه گرگا از جنگل برن یا شکارچی‌ها نابودشون کنن، گوزنا زیاد میشن و انقد علف‌ها و بقیه گیاهان رو می‌خورن که دیگه چیزی نمی‌مونه. اون وقت زندگی بقیه حیواناتی که به گیاه نیاز دارن هم به خطر میفته.

عزیز گفت: اگه دلم برای حیوونا بسوزه چی؟

مها گفت: خب دلتون برای بقیه‌ی حیوونا نمی‌سوزه وقتی نظم طبیعتو بهم بزنیم ممکنه بمیرن؟ یا برای خودمون خطر داشته باشه؟

 

عزیز گفت: راست می‌گی. من باید از تو یاد بگیرم عزیز جون. خب حالا به نظرت چی کار کنم؟ من دوست دارم کار خوب انجام بدم ولی بعدش کسی آسیب نبینه. مخصوصا طبیعتمون که خدا اینقدر خوب و قشنگ خلق کرده. چون نمی‌دونستم اینجوری میشه.

 

مها گفت: خانم پرورشی مون گفته باید نذر رو انجام بدیم. پس این دفعه این کارو انجام بدیم ولی از این به بعد یه جور دیگه نذر کنین. مثلا بدین به یه فقیر. تو کلاس ما یه دختره هست که مامان میگه وضع خانواده‌ش خوب نیست. من دلم می‌سوزه ولی پول ندارم بهش بدم.

 

عزیز گفت: آره این کارم خیلی خوبه. ولی من که اونقدر پول ندارم که زندگی یه فقیر سر و سامون بگیره.

 

مها گفت: مامان هر ماه ی پولی میده به یه جایی که میگه اسمشون گروه جهادیه. میگه تحقیق کرده و دیده اونا آدمای خوبی هستن و برای خانواده‌های نیازمند خونه می‌سازن، براشون غذا می‌برن، دیگه...

عزیز گفت: یعنی می‌گی پول نذر کنم بدم اونجا؟

 

مها گفت: آره. مامانمم پول زیادی نداره ولی میگه وقتی چند نفر باشیم و هر کدوم مرتب یه ذره یه ذره کمک کنیم خیلی میشه اونوقت میشه باهاش یه کار درست و حسابی کرد.

 

عزیز لبخند زد و گفت: مامانت درست می‌گه. چرا به فکر خودم نرسیده بود؟

 

مها لبخند زد و بقیه‌ی مشق‌هایش را نوشت. بعد با عزیز به پارک رفت و برای آخرین بار برای پرنده‌ها دانه ریختند و عزیز دعا کرد: خدایا من نمی‌دونستم اگه فقط چون دلم می‌سوزه پرنده‌ها ممکنه غذا نداشته باشن، بهشون غذا بدم، ممکنه بعدش چه اتفاقی بیفته. به اینش فکر نکرده بودم. ولی نمی‌خواستم هم که به بقیه پرنده‌ها یا حیوونا آسیبی برسه. منو ببخش و گذشته‌مو جبران کن.

مها خندید و گفت: عزیز الان توبه کردی مگه نه؟ که گفتی خدایا گذشته‌مو جبران کن.

عزیز روی نیمکت نشست و خندید و گفت: آره. اینو هم خانم معلم گفته؟ 

 

مها گفت: نه اینو یه حاج آقای روحانی گفته. مامان داشت صحبتاشو گوش می‌کرد. آقاهه گفت توبه یعنی اینکه خدا گذشته‌مونو پاک کنه و نذاره اون کار بدی که کردیم اثرش تو دنیا بمونه. 

 

عزیز گفت: آره وقتی کار بدی می‌کنیم باید توبه کنیم تا نتیجه‌ی اون کار ما رو گرفتار نکنه.

 

بعد گفت: چیزی می‌خوری برات از دکه پارک بگیرم؟ 

مها گفت: آره لواشک می‌خوام. مامان میگه لواشک ویتامین داره برای دلمم خوبه که خوب کار کنه. البته خونگی بهتره ولی الان که نداریم.

 

عزیز یک بسته لواشک برای مها خرید و او بعد از شستن دست‌هایش مشغول خوردن شد. هوا که کمی تاریک شد عزیز دست مها را در دست گرفت و با هم به خانه رفتند. وقتی مامانِ مها، زهره خانم برای بردن او به خانه‌ی عزیز رفت، عزیز برایش تعریف کرد که از مها چه حرف‌هایی شنیده و از او خواست که او را هم با آن گروه جهادی آشنا کند تا از این به بعد نذر‌هایش را به آن‌ها بدهد تا برای نیازمندان خرج شود.

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

آخرین مطلب
پیوندها
بایگانی