پاندا و برفی
یک صبح زمستانی پاندا با کلی کش و قوس آمدن، بلند شد تا برود و یک صبحانهی مفصل بخورد. هوا سرد بود و گاهی که باد میزد، برفِ ردی درختانِ بامبو به نرمی روی زمین میریخت. انگار که از درختان برف میبارید. پاندا با خود فکر کرد اول یک سری به آدم برفی بزنم. پس راهش را کج کرد
پاندا آدم برفی میسازد
وقتی نور خورشید از پنجره خودش را به چشمان پاندا رساند، پاندا بیدار شد. البته فقط بیدار شد یعنی فقط چشمانش را باز کرد. از جایش بلند نشد. برای بلند شدن چند ساعتی وقت میخواست. بالاخره پاندا بودن یک قوانین و رسمهایی دارد. ولی اتفاقی افتاد
آدم کوچولوها
آرزو عاشق کتاب بود. عاشق داستانهای تخیلی. یک روز داستانی در مورد آدم کوچولوها خواند. برایش خیلی جالب بود که ممکن است آدمهایی وجود داشته باشند که مثل ما آدم بزرگها خانه و زندگی و ماجراهایی دارند ولی خیلی خیلی کوچولو هستند. آرزو به این فکر افتاد که شاید در اطراف محل زندگی او هم آدم کوچولو زندگی کند. بعد فکر کرد
آقا سعید
راننده اتوبوس یک ایستگاه را رد کرد. کمی آن طرفتر هم نایستاد. رفت و رفت و رفت. آقا سعید گفت: آقا نگهدار. ایستگاه رو رد کردی. کارم دیر میشه. راننده گفت: چیزی نیست که. خب یکم پیادهروی کن برگرد.