آرزو عاشق کتاب بود. عاشق داستانهای تخیلی. یک روز داستانی در مورد آدم کوچولوها خواند. برایش خیلی جالب بود که ممکن است آدمهایی وجود داشته باشند که مثل ما آدم بزرگها خانه و زندگی و ماجراهایی دارند ولی خیلی خیلی کوچولو هستند. آرزو به این فکر افتاد که شاید در اطراف محل زندگی او هم آدم کوچولو زندگی کند. بعد فکر کرد چقدر خوب میشود که برای آنها خانهای بسازم و به آنها بدهم. او با یک جعبهی کفش یک خانهی کوچولو ساخت، برای آدمهای کوچولو. آن را پشت مبلِ داخل اتاق پذیرایی گذاشت. چون فکر کرده بود آنجا امن است چون هم خیلی دیده نمیشود که آنها بترسند و نیایند هم دست مامان و بابا به آن خانهی کوچولو نمیرسد تا یک وقت آن را دور بیندازند. آرزو خیلی خوشحال بود. هر چند وقت یکبار وقتی کسی حواسش نبود به خانه کوچولو سر میزد تا ببیند آیا آن، صاحبی پیدا کرده است یا نه؟ آدم کوچولوها هیچ وقت نیامدند و صاحب آن خانه نشدند. ولی آرزو خانه را برای همیشه، آنجا گذاشت. شاید، یک روزی، بالاخره آنها میآمدند. آرزوی دلنشینی بود. آرزو لبخند زد.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.