آقا سعید

آقا سعید

راننده اتوبوس یک ایستگاه را رد کرد. کمی آن طرف‌تر هم نایستاد. رفت و رفت و رفت. آقا سعید گفت: آقا نگهدار. ایستگاه رو رد کردی. کارم دیر میشه. راننده گفت: چیزی نیست که. خب یکم پیاده‌روی کن برگرد. آقا سعید پیاده شد. پیاده‌روی کرد اما به موقع به محل کار نرسید. رئیسش به دلیلی نامعلوم آن روز عصبانی بود. دیر رسیدن مرد را بهانه کرد و او را اخراج کرد. آقا سعید ماند بدون کار و درآمد. تمام روز را این طرف و آن طرف گشت تا ساعت کاری تمام شود. شب به خانه برگشت. آن شب رویش نشد به همسر و بچه‌هایش چیزی بگوید. فردا هم نتوانست. و پس فردا و فرداهای دیگر. آقا سعید شرمش را بغض کرد و آن را ذره ذره نوشید. از آن موهای سفید روییدند. آقای راننده اهمیتی نداد که سهل انگاری کرده است و به خیال اینکه چیزی نبوده کم‌کم فراموش کرد. ولی یک دیگری دید. آقای رئیس چند لحظه بعد آرام شد ولی به خاطر غرورش آقا سعید را برنگرداند سر کارش. ولی یک دیگری دید. آقا سعید اما زرنگ بود دوباره زندگی‌اش را جمع و جور کرد. چون می‌دانست به جای انتظار داشتن از آدم‌ها باید سراغ آن دیگری برود. چون آن دیگری همه را دید.

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دسته‌بندی
آخرین مطلب
پیوندها
بایگانی