کوله‌بار پاندایی

کوله‌بار پاندایی

یک روز پاندا تصمیم گرفت تا پشت کوه شرقی برود تا ببیند آتجا چه شکلی است. با خودش فکر کرد باید وسایلی را هم با خودش ببرد. پس کمی به این ور و آن ور نگاه کرد و اول از همه یک کوله‌پشتی از بین خرت و پرت‌های زیر تختش پیدا کرد. یک ظرف غذا و قاشق برداشت. بعد یک کیسه‌ی نصفه و نیمه برنج، چند تا ساقه‌ی بامبو و یک بسته برگ خشک شده‌ی بامبو. احتمالا می‌خواست وقتی وسط راه گرسنه‌اش می‌شد، بامبو پلو بپزد. بعد یک پتوی کهنه را هم که از بس آن را نشسته بود رنگ اصلی‌اش دیگر معلوم نبود لوله کرد و بالای کوله‌اش بست و به راه افتاد. هیچ نقشه و برنامه‌ای نداشت. نه مسیر را بلد بود نه چیزی از ماجراجویی می‌دانست. فقط به راه افتاده بود. هنوز پنجاه قدم نگذشته بود که دید چیزی بین علف‌ها برق می‌زند. به سمتش رفت. یک آینه بود. با خودش فکر کرد شاید لازم شود. پس آن را برداشت و داخل کوله‌پشتی‌اش گذاشت. کمی راه رفت و بعد به یک آبگیر کوچک رسید. کنار آن نشست و کمی آب برداشت تا بنوشد. کنار آبگیر یک سنگ خیلی زیبا دید و آن را برداشت. خیلی زیبا بود. پاندا خوشحال شد و آن را در کوله‌اش گذاشت. کمی آب نوشید بعد راه افتاد. هربار در مسیرش یک چیز قشنگی دید و برداشت. حالا کوله‌اش خیلی سنگین شده بود. به خودش که آمد، متوجه شد به سربالایی رسیده و باید کلی راه را سربالایی برود. اما کوله‌اش خیلی سنگین بود. به سختی گام برمی‌داشت و نفس نفس می‌زد. بالاخره خسته شد و گوشه‌ای گیر آورد و نشست. کمی نفس تازه کرد و بعد دید پاندای ریش سفید، که درواقع ریش سفید دهکده بود دارد به او نزدیک می‌شد. او همیشه برای پیاده‌روی از این مسیر می‌گذشت. پاندای ریش سفید به پاندا رسید و همین که او را دید و لبخند زد و سلام کرد. پاندا هم لبخند زد و گفت: سلام آقای ریش سفید.

- برای پیاده‌روی اومدی؟ اینجا هواش خیلی خوبه:)

- نه راستش! اومدم ماجراجویی=)

- ماجراجویی؟

- بله. می‌خواستم ببینم پشت این کوه چه خبره.

- اوه! چقدر خوب. ماجراجویی خیلی لذت بخشه.

- بله ولی از یه جایی به بعد خیلی سخت شد.

- خب همیشه تو زندگی سختی و آسونی همراهمون هستن. یه جایی سخته و دو قدم بعدش آسون.

- درسته:)

- خب حالا چرا سخت شد؟

- خب به خاطر این کوله پشتی. خیلی سنگین شده.

- سنگین شده؟ خب چرا وسایل سبک برنداشتی؟

- برداشتم. فقط وسایلی که فکر می‌کردم لازم میشه برداشتم. ولی کم‌کم وسایلم زیاد شد. تو مسیر خیلی چیزای قشنگی دیدم و فکر کردم شاید به درد بخورن.

- حالا متوجه شدم. فکرشو کرده بودی ممکنه به چه درد بخورن؟

- نه!

و بعد دوتایی با هم خندیدند.

ریش سفید ادامه داد: همیشه چیزهای غیر ضروری که بهشون توجه می‌کنیم، باعث میشن سخت ادامه بدیم. کوله بارمون رو سنگین می‌کنن. همینجوری که کوله بار تو رو سنگین کردن.

- ولی خب چی کار کنم؟

- رهاشون کن.

- اوه! آره باید این کارو بکنم. ولی خب خیلی سخته.

- خب انتخاب خودته. ماجراجویی ‌ت رو آسون کنی یا نه. هدفت از اومدن از این مسیر همین بود. نبود؟

- درسته.‌می‌خواستم ببینم پشت این کوه چیه! :)

پاندای ریش سفید دیگر بلند شد و به ادامه‌ی پیاده‌روی‌اش ادامه داد. پاندا را رها کرد تا تصمیم بگیرد.

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دسته‌بندی
آخرین مطلب
پیوندها
بایگانی