یک صبح زمستانی پاندا با کلی کش و قوس آمدن، بلند شد تا برود و یک صبحانهی مفصل بخورد. هوا سرد بود و گاهی که باد میزد، برفِ ردی درختانِ بامبو به نرمی روی زمین میریخت. انگار که از درختان برف میبارید. پاندا با خود فکر کرد اول یک سری به آدم برفی بزنم. پس راهش را کج کرد و پنجمین درخت بامبو از ششمین ردیف را پیدا کرد. جایی که دیروز آدم برفی را ساخته بود. وقتی آن را دید لبخند زد. مثل دیروز سرحال بود. فقط روی کلاهش کمی برف ریخته بود. پاندا به آدم برفی گفت سلام. ولی خب انتظار نداشت آدم برفی جواب بدهد. بعد برف روی کلاه آدم برفی را به آرامی تکاند. این اولین آدم برفی پاندا بود. برای همین او خیلی خوشحال بود و مدام لبخند به لب داشت. با کلی دقت و به آرامی برای اینکه خراب نشود این وَر و آن وَر آدم برفی را مرتب میکرد. همانطور که مشغول بود، یک پاندای بزرگتر از کنارش رد شد و گفت: سلام. پاندا گفت سلام آقای دکتر پاندا. دکتر پاندا گفت: چه آدم برفی قشنگی. پاندا لبخند زد و گفت: بله دیروز ساختمش. فکر کردم قبل از اینکه برم و صبحانه بخورم بیام و ببینمش. و باز لبخند زد. هر چیزی مربوط به آدم برفیاش باعث لبخندش میشد. شکم پاندا از گرسنگی قاروقور کرد. دکتر پاندا لبخند زد. بعد پاندا گفت: فکر میکنید آدم برفیم متوجه میشه که من دوستش دارم؟
دکتر پاندا گفت: فکر میکنم حتی اگه یک سنگ رو هم دوست داشته باشی میفهمه.
پاندا گفت: این خیلی خوبه. به نظرتون پاندا میدونه که من ساختمش؟
دکتر پاندا گفت: شاید هم بدونه. به هر حال این شکلی دوست داشتن رو فقط تو برای آدم برفی داری.
پاندا خوشحال شد و لبخند زد.
دکتر پاندا گفت: من میرم صبحانه بخورم. همراهم میای؟
پاندا شال گردن آدم برفی را مرتب کرد و گفت: بله برویم.
پاندا و دکتر پاندا برای یک صبحانهی زمستانی به راه افتادند.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.