وقتی نور خورشید از پنجره خودش را به چشمان پاندا رساند، پاندا بیدار شد. البته فقط بیدار شد یعنی فقط چشمانش را باز کرد. از جایش بلند نشد. برای بلند شدن چند ساعتی وقت میخواست. بالاخره پاندا بودن یک قوانین و رسمهایی دارد. ولی اتفاقی افتاد که پاندا تصمیم گرفت کمی به قوانین و رسمهای پاندایی پشت کند؛ باد سردی وزید، پردهی پنجره را کنار برد و همراه خودش چند دانه برف را به داخل اتاق پاندا برد. یکی از دانهها روی دماغ پاندا نشست و پاندا حدس زد چه خبر شده است. بلند شد تا برود کنار پنجره و مطمئن شود. ولی نه چندان سریع. به سختی از جایش غلت خورد و توانست پس از کلی تلاش بلند شود و کنار پنجره برود. بله. بیرون سفیدِ سفید شده بود. البته دیگر نمیبارید. پاندا از خانه بیرون رفت. کمی از سرما لرزید و بعد عادت کرد. کمی به این ور رفت کمی به آن ور رفت و بعد یک گلولهی برفی ساخت. بعد فکر کرد خوب میشود اگر یک آدم برفی بسازد. برای همین گلولهی برفی را روی برف غلتاند. و آنقدر این کار را کرد تا یک گلولهی بزرگ برفی درست شد. پاندا لبخند زد و یکی دیگر هم درست کرد و روی آن یکی گذاشت. خب حالا سر و تن آدم برفی درست شده بود. حالا باید برایش چشم چشم دو ابرویش را درست میکرد. پس سریع به داخل خانه رفت و هر چه پیدا کرد برداشت و با خودش برد. دو تا دکمهی قهوهای که قبلا مال بافتش بود و دیگر از آن استفاده نمیکرد. یک نصفه پوست خربزه برای دهانش، و یک تکه چوب بامبو برای دماغ. پاندا حتی آن بافت قدیمی را که دیگر استفاده نمیکرد برای آدم برفی برد و به آن پوشاند. خب، کار تمام بود. پاندا چند قدم عقب رفت تا بهتر آن را ببیند. راضی کننده بود. پاندا لبخند زد.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.