۱۲ اسفند ۱۴۰۲ ، ۱۵:۳۷
mahrokh salimi
کار خیر را هم درست باید انجام داد
عزیز نذر داشت برای پرندهها دانه بریزد. او هر وقت مشکلی داشت نذر میکرد و وقتی خدا حاجتش را بر طرف میکرد نذر را ادا میکرد. او خیلی خوش قول بود. آن روز عزیز به بازار رفت و نیم کیلو گندم خرید. فکر کرد
۱۰ اسفند ۱۴۰۲ ، ۱۸:۴۸
mahrokh salimi
اشتباه تلاش نکن
یگانه کوچولو از اتاق طبقه بالای خانه به بیرون نگاه میکرد. شب بود و هیچکس داخل خیابان نبود. شهر کاملا ساکت بود. چراغها مثل ستارههایی که به زمین آمده باشند، شهر را نورانی کرده بودند. خیلی قشنگ بود. یگانه کوچولو خیلی از این منظره خوشش آمد. آرزو کرد