اژدها کُش ۰۳

اژدها کُش ۰۳

خب اول سلامی عرض کنم خدمت دوستان خواننده و دوستدار داستان. که همچنین می‌شوم خودم. چون خودم هم عاشق داستان هستم. و بعد سلامی ویژه خدمت دوستانی که داستان‌های اینجانب را می‌خوانند. بعد هم سلامی ویژه‌تر خدمت دوستانی که از این داستان خوششان آمد. قربانتان بروم که اینقدر با سلیقه هستید؛ ایموجی خنده، ایموجی چشمک زنِ زبان دراز.

و حالا برویم سر اصل مطلب...

کارها بد پیش نمی‌رفت. ولی خب خیلی هم راضی کننده نبود. هرروز یکی از دستیاران پهلوان برای او خبر می‌آورد که فلان جا فلان حرف شایع شده است. آخرش پهلوان دید اینطوری نمی‌شود. چه کار کنیم؟ بگذاریم دوباره اژدهاهایان مردم را غارت کنند؟ کاری هم می‌خواهیم انجام بدهیم یکهویی یک جایی یکی حرفی را شایع می‌کند که از زبان دیگری شنیده و اوه... او هم از زبان دیگری شنیده و او هم همینطور از یکی دیگر شنیده و همینطور الی ماشاءالله. اوضاع وقتی بدتر شد که تاجرانی که مردم روی تجارت با آن‌ها حساب باز کرده بودند دیگر نیامدند. چرا؟! خب چون آن‌ها هم شوایع را شنیده بودند.(شوایع همان "شایعه‌های" خودمان. اینطوری گفتم که کوتاه شود و بگذریم). هرکسی باشد همین کار را می‌کند. بیایید حساب و کتاب کنیم چرا؟ یک سرزمین داریم پر از اژدهاهایان. یک پهلوان داریم که اژدها نمی‌کشد چون مردم نمی‌خواهند یک طبق شوایع گفته شده، دزد، به ایشان کمک کند. یک مردم هم داریم که هم می‌گویند وای غارت شدیم، هم می‌گویند وای پهلوانِ دزد، نرو تخم اژدهاهایان را از بین نبر تا اژدهاهایان نیایند و تلافی نکنند و در ضمن هم‌چنین ناراحتیم که اگر پهلوان تخم اژدهاهایان را نابود نکند آن‌ نینی اژدهاهایان به دنیا می‌آیند و بزرگ می‌شوند و ما را غارت می‌کنند و همچنین به طرز عجیبی در عین حال یکی باید اژدها بکشد ما که نمی‌توانیم، پهلوان هم که طبق شوایع دزد است و پس او هم نباید این کار را بکند. آهان تقصیر پهلوان است که اژدهاهایان حمله می‌کنند. و تقصیر پهلوان است که اژدهاهایان را نمی‌کشد و حالا اینکه تاجران نمی‌آیند هم شد تقصیر پهلوان. 

نفسم گرفت شما یک استراحتی بکنید. آبی، چایی، چیزی بزنید تا من نفسم جا بیاید و بقیه‌اش را بگویم.

... ۳، ۴ دقیقه بعد.

خب می‌گفتم. پس اوضاع داشت بی ریخت می‌شد. مردم دیگر طلایی به دست نمی‌آوردند که بخواهند به اژدهاهایان بدهند. از طرف دیگر زمستان هم نزدیک می‌شد. طلا نباشد، غذا هم نیست. یک روز که مردم با ترس و خشم و ناراحتی داشتند گله می‌کردند که پهلوان چرا کاری نمی‌کند یکی از دستیاران او که بین مردم بود در حالی که یک گوشه لم داده بود و پایش را روی میز انداخته بود و خرچ و خرچ خیار می‌خورد با بیخیالی گفت خب خودتان یک کاری کنید. مگر نمی‌گفتید پهلوان اخ و جیز است چرا باز از او توقع دارید. خب همانطور که می‌دانید حرف حق خیلی شیرین است برای همین مردم یک مهمانی برایش گرفتند آن هم با پذیرایی ویژه‌ای به نام کتک. او هم به قصر پهلوان برگشت و ماجرا را به پهلوان گفت. در همین زمان یکی از تجار کله گنده همراه با مرشد پهلوان وارد اتاق شدند. پهلوان به دستیار گفت بعد از معالجه با بقیه بروند بین مردم شایع کنند که تاجران اگر احساس امنیت کنند برمی‌گردند و همین حالا هم یکی از آن‌ها اینجاست. دستیار رفت تا معالجه شود ولی یک طوری خبر بین مردم رسید. یک تاجر در شهر است. داخل قصر پهلوان هم هست. پس پهلوان با تاجران ساخت و پاخت کرده است. شاید اصلا پهلوان تاجران را منصرف کرده بوده است. ای بر زبان بی افسار لعنت. حتی با وجود اینکه این داستان، یک داستان است دارم حرص می‌خورم. پس فعلا...

باز هم خواهم آمد. این قصه سر دراز دارد... شاید هم ته‌اش دراز باشد چه می‌دانم؟!

 

 

 

لطفا نظراتتان را از من دریغ نکنید. باز هم کلمات قلنبه سلنبه. ولی جدی...

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی