اژدهاکُش ۰۱

اژدهاکُش ۰۱

در روزگاران فراموش شده پهلوانی زندگی می‌کرد که به اژدهاکش معروف بود. علتش هم این بود که هر بار اژدهایی به هر جایی حمله می‌کرد، از او درخواست می‌کردند که بیاید و اژدها را بکشد. او با شمشیر بلند خود با اژدها می‌جنگید و آن را می‌کشت و طلاهایی را که اژدها از مردم دزدیده بود پس می‌گرفت و به صاحبانشان برمی‌گرداند. 

یک روز پهلوان به یک شهر کوچک، دعوت شد تا اژدهایی را بکشد. اژدها مدت‌ها آنجا بود و نمی‌گذاشت مردم از آب رودخانه استفاده کنند مگر اینکه به او طلا بدهند. اول مردم به او طلا دادند ولی طلاهایشان تمام شد و اژدها هم چیز دیگری قبول نمی‌کرد. پس تنها چاره کشتن اژدها بود. پهلوان به آنجا رفت. به خوبی از او استقبال کردند و برایش میهمانی ترتیب دادند. نیمه شب درحالیکه ماه از پشت ابرها می‌درخشید، پهلوان به سمت رودخانه رفت‌ و اژدها را صدا کرد‌. اژدها داشت خواب طلا می‌دید برای همین اصلا خوشش نیامد که کسی او را بیدار کند. فقط کمی سرش را بلند کرد، غرش کوتاهی کرد و دوباره سرش را روی دستانش گذاشت و خوابید. دمش را هم روی گوشهای گذاشت تا صدای پهلوان را نشنود.

پهلوان فکر کرد: خوب شد توی خواب می‌کشمت و شَرّت رو از سر مردم بر می‌دارم. ولی ناگهان یادش افتاد اینکار حسابی کثیف کاری دارد و ممکن است آب رودخانه جوری کثیف شود که مردم نتوانند از آن استفاده کنند. پس تصمیم گرفت تا صبح صبر کند. از درختی کنار رودخانه بالا رفت و آنجا خوابید. صبح با صدای غرش اژدها بیدار شد. پهلوان از خواب پرید و دید اژدها از آب بیرون آمده پس از روی درخت پایین پرید. شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و به اژدها حمله کرد. در چشم به هم زدنی اژدها را کشت. بعد مردم را صدا زد که بیایند و طلاهای خود را ببرند. مردم از پهلوان خواستند مثل همیشه خودش طلاها را تقسیم کند چون به عادل بودن مشهور است. پهلوان قبول کرد و مشغول برگرداندن طلاها به صاحبانشان شد. هنوز کار پهلوان شروع نشده بود که مردی از میان جمعیت شروع کرد به داد و فریاد کردن که چرا تو باید طلاها رو پخش کنی؟! از کجا معلوم خودت چیزی برنمی‌داری؟

مردم ناراحت شدند و از درستکاری پهلوان دفاع کردند.

ولی مرد ادامه داد که این پهلوان درستکارتان خودش در یک قصر بزرگ زندگی می‌کند. اگه دزد نبود که نمی‌توانست همچین ثروتی به دست بیاورد.

مرد ادامه داد و مردم ادامه دادند. از مرد اصرار از مردم انکار. در نهایت پهلوان طلاها را بین مردم تقسیم کرد و با دلی پر از درد از آن شهر رفت. ولی فقط او نبود که از شهر رفته بود. حرف‌های آن مرد هم از آن شهر بیرون رفت. از پهلوان هم بیشتر رفت. پهلوان فقط برگشت شهر خودش ولی آن حرف‌ها همه جا رفت. تا اینکه مردم واقعا به پهلوان بدبین شدند. حتی خودشان هم به آن حرف‌ها اضافه کردند و به دیگران گفتند.

پهلوان نمی‌دانست چه کار کند؟ آیا باز به مردم کمک کند؟ برای همین از مرشدش مشورت گرفت. مرشد کسی است که در بعضی موارد عقلش بیشتر از پهلوانش کار می‌کند. مثلا پهلوان می‌داند چطور نقشه بکشد اژدها بکشد ولی مرشد در بقیه موارد عقلش کار می‌کند. به هر حال نمی‌شود که آدم خودش فکر همه چیز را بکند. درست است؟ 

پهلوان پس از مشورت با مرشد تصمیم گرفت مدتی به خود استراحت بدهد. بنابراین دستور داد درهای قصر را ببندند و هر درخواستی را برای کمک رد کنند حتی اگر درخواست کمک مالی یا هر چیز دیگری بود. قصر در آرامش بود، پهلوان در آرامش بود. مردم هم فکر کردند که به آرامش رسیده‌اند که دیگر یک دزد بینشان نیست. تا اینکه...

۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی