... قلوپ، قلوپ، قلوپ...
رفتم آب خنک بنوشم کمی حرصم را فرو بنشانم. داخل پرانتز: چه کلمات قلنبه سلنبهای پرانتز بسته.
ادامهی داستان... خلاصه پهلوان پیش تاجر کله گنده ریش و سبیل گرو گذاشت و با این کار یکی دو تاجر باز آمدند و رفتند و تجارت کردند. ولی خب سوزش یک عده خوب نشد. کدام عده؟! البته عده هم نبود ولی خب... همان مردکی که وسط تقسیم طلاها وقتی پهلوان آخرین بار اژدها کشته بود، شروع کرد به پهلوان تهمت دزدی زدن. چون همزمان با ورود تاجران و شایعهی ساخت و پاخت با آنها، همچنین حرفهای دیگری بین مردم پخش میشد. مردم حالا میگفتند آن یارو خودش با اژدهاهایان دوست شده و آنها طلاهای غارتی را برای او میبرند. چون آخرین باری که در چند ماه اخیر یک حملهی اژدهایی اتفاق افتاده بود، یک بنده خدایی که نمیگویم یکی از دستیاران پهلوان بود، او را سوار بر اژدها دیده بود. پهلوان هم وقتی این را متوجه شد دستور داد اولا این واقعیت را به مردم بگویند دوما برای سر آن مردک جایزه گذاشت. البته یک عده به خاطر جایزه سعی کردند سر او را برایش بیاورند ولی خب زورشان نرسید. چون هرکسی را بهر کاری ساختهاند. شما که نمیتوانید با یک دوست اژدهاهایان بجنگید و نابودش کنید مگر اینکه...؟!
یک اژدها کُش داشته باشید. درست میگویم؟
برای همین آخر سر، باز پهلوان لباس رزم پوشید و رستموار رفت به جنگ اژدها. نبرد سختی بود. پهلوان وقتی به آشیانهی اژدهای مربوطه رسید متوجه شد یکی دو تا نیستند. ولی خب باید کار را تمام میکرد. هنوز کار نقشه کشیدنش تمام نشده بود که متوجه شد دستیارانش هم یکی یکی دارند برای کمک میآیند. او به آنها نگفته بود کجا میرود و چه کار میکند! با هم یکی یکی از سد اژدهاهایان گذشتند تا اینکه دیدند بعله آن مردک سوار بر یک اژدها در حالی که اژدهاهایانِ دیگر همراهیاش میکنند، جلو میآید. مردک غرق در طلا بود. طلاهایی که از مردم گرفته بود. بیایید اینجای داستان را کمی بیش تخیلی کنیم. خودم بیش تخیلی را دوست ندارم ولی یکهویی به فکرم رسید گفتم تقدیم کنم. یکی از دستیاران پهلوان وقتی این صحنه را دید گوشیاش را درآورد و شروع کرد به پخش زنده. باید بودید و میدیدید. فحش بود که میآمد. دست مردکِ طلاپوش داشت رو میشد. پهلوان دستور داد مردک را نکشند. زنده دستگیر کنند. بعد از نابود کردن اژدهاهایان، دستیاران تخمهای اژدهاهایان را هم تا دانهی آخر خورد و خمیر کردند و به شهر برگشتند. و البته با یک زندانی. مردم اصلا نگذاشتند دادگاهی شکل بگیرد و محاکمهای برگزار شود. همان سر راه زدند له و لوردهاش کردند. پهلوان و دستیاران سعی میکردند جلوی مردم را بگیرند که مردک تا زمان دادگاه زنده بماند ولی خودشان هم حین این کار کلی زخمی شدند. خلاصه...
گاری گاری طلا را بین مردم برگرداندند و همین که موقع تقسیم طلاها شد یک نفر از بین جمعیت بیرون آمد و گفت ولی آن مردک راست میگفت تو در قصر زندگی میکنی از کجا معلوم دزد نبا... هنوز حرفش تمام نشده بود که مردم این یکی را هم زدند و له و لوردهاش کردند. بعد طلاهایشان را پس گرفتند و پس از اینکه همه به طلاهایشان رسیدند، مردک له و لورده را هم تکه تکه کردند و هر تکهاش را در گوشهای از شهر دفن کردند تا همیشه یادشان باشد که فریب حرفهای هر کسی را نخورند. شاید خیلی از حرفها حرف مفت باشد.
خب انگار مردم درسشان را آموختند. فقط بهایش زمان و امنیت و طلاهایشان و اعتبارشان بین تاجران بود. شاید چیزهای دیگری هم بود که الان یادم نیست.
اما چند ماه بعد که جانشین پهلوان توسط شورای منتخب انتخاب شد، پهلوان قصر را ترک کرد البته عدهی زیادی متوجه رفتن پهلوان نشدند چون مردم حالا دیگر به این چیزها کاری نداشتند.
پهلوان به کلبهی کوچکش در نزدیکی جنگل برگشت تا مرحلهی جدیدی از زندگیاش را شروع کند. که شاید داستانهای جدیدی بشود که با شما به اشتراک بگذارم.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.