از همین ابتدا باید بگویم این داستان پایان ندارد. چون انسان غیر قابل پیشبینی است و حتی منِ نویسنده نمیتوانم تعیین کنم آخرش چه میشود.
یک روز آقای سوسول از سر کار برگشت و دید همسرش یک سفرهی رنگین برایش آماده کرده است پس طبیعتا خوشحال شد. دست و صورتش را شست و نشست پای غذا. خانم رفته بود دستشویی و تا دستش را بشوید و یک نگاهی به چهرهی خستهاش بیندازد کمی طول کشید. آقای سوسول هم بیکار ننشسته بود مدام غر میزد که بیا بهم غذا بده. فکرش را بکنید. غذا پخته شده، آماده روی میز. خب خودت بردار بخور. یا اینکه منتظر باش همسرت بیاید. درست نمیگویم؟ به هر حال... دستشویی رفتن کوفتِ خانمِ آقای سوسول شد. وقتی خانم از دستشویی بیرون آمد گفت چه خبرته خب صبر کن بیام دیگه. تازه غذا که آمادهست اگه اینقدر عجله داری خودت بریز. خیلی به آقای سوسول برخورد. ولی چیزی نگفت. روز بعد خانمِ آقای سوسول از آرایشگاه که برمیگشت سرما خورد. حسابی خسته و کوفته بود برای همین نتوانست سفرهی رنگین آماده کند. آقای سوسول که از سر کار برگشت دید بوی غذا نمیآید. خانه را گشت و دید همسرش خوابیده است. باز به او برخورد. با خودش فکر کرد حالا که اینجوری است من هم میروم رستوران غذا میخورم. و همین کار را هم کرد. همانطور که داشت غذای چرب و چیلی رستورانی را دو لپی میخورد، فکری به سرش زد. تندی از غذایش عکس گرفت و برای مادرش فرستاد. و کلی درد و دل سوسولانه که وای ببین پسرت مجبور است کلی پول غذای رستورانی بدهد چون زنش برایش غذا درست نمیکند. بعد هم برگشت خانه و گرفت یک دل سیر خوابید. خانمِ آقای سوسول که بیدار شد دید حالش کمی بهتر است. فکر کرد خوب است کمی سوپ درست کند. مشغول ریختن مواد سوپ داخل قابلمه بود که گوشیاش زنگ خورد. مامان جانِ آقای سوسول بود. کلی با زبانِ زنانه عروس جان را خورد و خمیر کرد بعد هم گفت فردا دارد میآید آنجا. برای اطلاعات عمومی شما میگویم. البته اگر نمیدانید. زبانِ زنانه یعنی اینکه مدام از کلمات عزیز دلم استفاده میشود آن هم به طرزی چندش آور و حال به هم زن که اصلا هم معنی اش این نیست که طرف عزیز دلش است. بلکه هدف فقط خلع سلاح طرف مقابل است. یا از حرفهایی مثل من که دشمنت نیستم، من دوستت دارم که این حرفها را به تو میگویم استفاده میشود. پشت بند هر یک از این جملات یک دوشکا قرار دارد که فرد مقابل را سوراخ سوراخ میکند.
فردا صبح زود مامان جانِ آقای سوسول آمد خانهی آنها. آنقدر زود که خروس پرهایش ریخت(اینجا از آرایه بزرگنمایی استفاده شده است). بعد یک چای اول صبح که اتفاقا خیلی هم به او چسبید به پسرِ جانِ جانانش اصرار کرد که آن روز را مرخصی بگیرد تا کمی جان بگیرد. ای وای که غذای خانگی نمیخورد و حسابی ضعیف شده است. حالا بماند که پسر جانِ مامانِ آقای سوسول، حدودا ۱۲۰ کیلویی وزن داشت و کشتیگیر هم نبود که بگوییم برای ورزشکار منطقی است و آن وزن از استخوان و عضله است.
بعد هم پسرش را راضی کرد برود برای صبحانه کله پاچه بگیرد. عروس خانم هم با کسب اجازه از محضر مامان جانِ شوهر رفت به کارهایش برسد. هنوز او شروع نکرده بود، مامان جانِ آقای سوسول شروع کرد. دوباره همان حرفهای دیشب. شروع شدنش با او بود تمام شدنش با خدا. چند باری عروس خانم توضیح داد همیشه همه چیز را آماده میکند یک بار اینطوری شده و آنهم به خاطر سرما خوردگی بوده است ولی کو گوشی شنوا؟ اوضاع وقتی خرابتر شد که مامان جانِ آقای شوهر فهمید عروس خانم موقع برگشت از آرایشگاه سرما خورده است. و دور دوم شلیکها شروع شد. خب آرایشگاه نمیرفتی! مگه واجب بود؟ حتما کلی پول خرج کردی! پولهای پسرمو نریز دو و الیییییی ماشاءالله. عروس خانم میدانست هر چه بگوید محکوم است پس زبان به دهان گرفت و چیزی نگفت. کله پاچه که رسید هنوز غر های مامان جانِ آقای سوسول ادامه داشت. عروس خانم چند بشقاب آورد و این بار مادر شوهرِ گرام دستشویی رفته بود. آقای شوهر یک تکه بزرگ برای خودش برداشت. کمی با آن ور رفت و بشقاب را به همسرش داد تا آن را برایش آماده کند. عروس خانم برگهایش ریخت. مرد چهل ساله از همسرش انتظار داشت برایش مامانی کند انگار که بچه دو سه ساله است. بعدم هم گفت آخر همیشه مامانم برایم درست میکند. مامان جان از دستشویی بیرون آمد و متوجه ماجرا شد. بعد از کلی قربان صدقهی پسر جانش رفتن و البته کلی غر زدن که چیز خاصی ازت نخواسته که وظیفهی زنه به شوهرش خدمت کنه، شروع کرد حتی لقمه گرفتن برای پسرش. شما هم حالتان بد شد؟ من هم!! عروس خانم هم. چون علاوه بر چندش بودن صحنهی پیش رویش همچنین یادش آمد مادر شوهرش چقدر همیشه میگفته مردها حق زنها را زیر پا میگذارند و کلی به زنها حق میداد که احتمالا به توجه به این ماجراها حتما منظورش از "زنهاااا" فقط خودش بوده است. عروس خانم را با مشکلاتش تنها میگذاریم چون نمیتوانیم برایش کاری کنیم و حالمان هم کلی بد شد. نمیدانیم پایان این داستان چطور میشود ولی میدانیم چه کسی آقای سوسول را آقای سوسول کرده است مگر نه؟!
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.