یک روز دخترک حواس پرت برای گردش به داخل جنگل رفت. چرا میگویم حواس پرت؟ چون همیشه همه چیز را فراموش میکرد، موقع راه رفتن پاهایش به یک راه میرفتند و سرش به یک راه دیگر نگاه میکرد و حتی داخل خانه هم فقط باید یک سری به اتاقش میزدید. آن وقت میدیدید مثلا ملاقهی مادرش به جای اینکه در آشپزخانه باشد داخل کمد لباسهای اوست. حالا چرا؟ خدا میداند. یکبار هم بعد از اینکه زمین را با جارو دستی پلاستیکی، جارو کرده بود، آن را داخل یخچال گذاشته بود.
به هر حال دخترک رفت و رفت و رفت و همچنین حواسی پرتی کرد تا اینکه پایش به یک سنگ گیر کرد و افتاد روی زمین. پایش حسابی درد گرفته بود ولی با این حال بلند شد و به راه رفتن ادامه داد. هر بار حواسش به یک چیز بود. ااا یک پروانهی سفید... ااا یک تکه ابر در آسمان که شبیه اسب است... ااا یک زاغ که یک جانور دیگری را به چنگال دارد. خلاصه دوباره حواس پرتی کار دستش داد. این بار یک پایش داخل یک گودال پر از گل و علف و چیز میزهای کثیف گیر کرد. به زحمت پایش را خارج کرد چون آن چیز میزها حسابی چسبناک بود. هر چقدر توانست پا و کفشش را تمیز کرد و باز به راهش ادامه داد. هنوز چند قدم برنداشته بود که داخل یک چاه عمیق افتاد. چاه خیلی خیلی خیلی عمیق بود. آنقدری که وقتی از کف آن به بالا نگاه میکردید دهانهی آن فقط شبیه یک سوراخ کوچک اندازهی یک سر سوزن بود. خوشبختانه چاه خشک بود و او غرق نشد. بد بختانه چاه خشک بود و دختر کوچولو حسابی همهجایش درد گرفت. ولی روی یک دسته علف افتاده بود. انگار چند صد کیلو برگ درخت آنجا جا خوش کرده بود. خب خدا وسیله ساز اس. اینطوری جان این دخترک حواس پرت را نجات داد. دخترک از جایش بلند شد و کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد. میخواست بیرون برود ولی داخل چاه خیلی صاف بود. هیچ مانعی روی دیوارهاش نبود که بشود بگیری و از آن بیرون بیایی. تنها چند ریشهی درخت از دیوارها بیرون زده بود که آنقدرها هم قوی نبود. چند بار به دیواره چنگ انداخت ولی فایدهای نداشت. دستش داخل دیواره فرو نمیرفت. دخترک ناامید شد و یک گوشه نشست. با خودش فکر کرد اگه به موقع به خانه برنگردم چی؟ مامان بابا حسابی عصبانی میشن. ولی حتما یکی رو میفرستن دنبالم. بالاخره من بچهشونم. و به این امید به دیوار چاه چشم دوخت. قرار بود اوضاع سختتر شود. چند ساعت گذشت و کسی برای نجات دادنش نیامد. ناراحت شد، عصبانی شد، اشک ریخت، خوابش برد، بیدار شد، روز گذشت، شب شد، بیدار شد. آرزو کرد کاش میتوانست حداقل ستارهها را ببیند ولی نمیتوانست. یکهویی یادش افتاد ای داد بی داد. اصلا وقتی از خانه خارج میشده است به مامان و بابا نگفته است کجا میرود! شد قوز بالا قوز. پس دوباره ناراحت شد، عصبانی شد، اشک ریخت، خوابش برد، بیدار شد، صبح شده بود. با خودش فکر کرد همهش تقصیر خودمه اگه اینقدر حواس پرت نبودم... همانطوری که خودش را سرزنش میکرد، اشک هم میریخت و دماغش را هم بالا میکشید. باز ناتوان شد. گرسنه و تشنه هم بود. عصبانی شد و یک تکه کلوخ را از روی زمین برداشت و پرت به سمت دیوار چاه. کلوخ برگشت و خورد به پیشانیاش. پیشانیاش درد گرفت. همانطور که پیشانیاش را میمالید خندهاش گرفت. گریهاش قطع شد. گفت خدایا اگه کسی نجاتم نده چی؟ من نمیخوام اینجوری ته چاه بمیرم هیچ کسی حتی ندونه کجام. البته میدونم تو میدونی ولی منظورم آدماست. میخوام برگردم پیش مامان و بابام. ببخشید اینقدر حواس پرتم و عجله میکنم. خب چی کار کنم دست خودم نیست. همانطوری با خدا حرف زد تا خوابش برد. نیمههای شب بیدار شد. باران نمنم میبارید. دخترک دهانش را به سمت بالا گرفت و کمی آب خورد. ولی هنوز راه نجاتی نداشت پس باز هم همانطوری بلاتکلیف داخل چاه نشست. نشست، نشست و نشست. حالا دیگر کمکم به جای ناراحتی، ترس و عصبانیت، حس میکرد آرام و آرامتر میشود. کمکم داشت حس میکرد میتواند باز هم همینجا بماند. به دیوار چاه زل بزند، آب باران بنوشد و هیچ کاری نکند و باز هم نترسد. آرام، آرام و آرامتر شد. ولی آسمان هر لحظه ناآرامتر میشد. ناآرامتر و ناآرامتر. باران شدت گرفت. آب بیشتری به داخل چاه میریخت. دخترک کمکم حس کرد داخل آب شناور است. لبخند زد. شاید اینطوری میشد بیرون رفت. آب بالاتر و بالاتر آمد حالا دخترک داخل آب ایستاده بود. همانطور که آب بالا تر میآمد، دخترک هم داخل آب خودش را نگه داشت. به آرامی دست و پا میزد. خوشبختانه از پدرش شنا یاد گرفته بود. چند ساعت بعد به دهانهی چاه رسید. خودش را بیرون کشید و روی زمینِ خیس و گل آلود ولو شد. قطرات باران با لبخند به صورتش بوسه میزدند. دختر کمی استراحت کرد و بعد به سمت خانه به راه افتاد. این بار با آرامش و بدون سر به هوایی. وقتی به خانه برگشت پدر و مادر که از ترس چند روز نخوابیده بودند او را بغل کردند. او هم آنها را محکم بغل کرد و لبخند زد. مادر او را به حمام برد و پدر هم برایش شیر گرم آورد. بابا و مامان میخواستند بدانند چه شده بوده و این مدت کجا بوده است؟ چرا این ریختی برگشته و چرا اینقدر آرام است و برخلاف آنها نترسیده است. دخترک فقط جواب داد: خدا نجاتم داد.
و لبخند زد:)
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.