آقای سوسول

از همین ابتدا باید بگویم این داستان پایان ندارد. چون انسان غیر قابل پیش‌بینی است و حتی منِ نویسنده نمی‌توانم تعیین کنم آخرش چه می‌شود.

یک روز آقای سوسول از سر کار برگشت و دید همسرش یک سفره‌ی رنگین برایش آماده کرده است پس طبیعتا خوشحال شد. دست و صورتش را شست و نشست پای غذا.

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه

حواس پرت

یک روز دخترک حواس پرت برای گردش به داخل جنگل رفت. چرا می‌گویم حواس پرت؟ چون همیشه همه چیز را فراموش می‌کرد، موقع راه رفتن پاهایش به یک راه می‌رفتند و سرش به یک راه دیگر نگاه می‌کرد و حتی داخل خانه هم فقط باید یک سری به اتاقش می‌زدید. آن وقت می‌دیدید

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه

اژدها کُش قسمت آخر

... قلوپ، قلوپ، قلوپ...

رفتم آب خنک بنوشم کمی حرصم را فرو بنشانم. داخل پرانتز: چه کلمات قلنبه سلنبه‌ای پرانتز بسته.

ادامه‌ی داستان... خلاصه پهلوان پیش تاجر کله گنده ریش و سبیل گرو گذاشت و با این کار یکی دو تاجر باز آمدند و رفتند و تجارت کردند. ولی خب سوزش یک عده خوب نشد.

ادامه مطلب
۱ ۰ ۱ دیدگاه

اژدها کُش ۰۳

خب اول سلامی عرض کنم خدمت دوستان خواننده و دوستدار داستان. که همچنین می‌شوم خودم. چون خودم هم عاشق داستان هستم. و بعد سلامی ویژه خدمت دوستانی که داستان‌های اینجانب را می‌خوانند. بعد هم سلامی ویژه‌تر خدمت دوستانی که

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

اژدها کُش ۰۲

دوباره حمله‌ی اژدهایان، اژدهاها... اوممم جمع اژدها چه می‌شود؟ بگذریم!! آن‌ها دوباره شروع کردند به غارت مردم. حالا خیالشان هم راحت بود که پهلوانی در کار نیست. کم‌کم مردم از این اوضاع خسته شدند. بعضی‌ها گفتند باید جلوی حمله‌ی اژدهایان/ اژدهاها/ اژدها..

ادامه مطلب
۱ ۰ ۱ دیدگاه

اژدهاکُش ۰۱

در روزگاران فراموش شده پهلوانی زندگی می‌کرد که به اژدهاکش معروف بود. علتش هم این بود که هر بار اژدهایی به هر جایی حمله می‌کرد، از او درخواست می‌کردند که بیاید و اژدها را بکشد. او با شمشیر بلند خود با اژدها می‌جنگید و آن را می‌کشت و طلاهایی را که اژدها از مردم دزدیده بود پس می‌گرفت و به صاحبانشان برمی‌گرداند. 

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

کوله‌بار پاندایی

یک روز پاندا تصمیم گرفت تا پشت کوه شرقی برود تا ببیند آنجا چه شکلی است. با خودش فکر کرد باید وسایلی را هم با خودش ببرد. پس کمی به این ور و آن ور نگاه کرد و اول از همه

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

پاندا و برفی

یک صبح زمستانی پاندا با کلی کش و قوس آمدن، بلند شد تا برود و یک صبحانه‌ی مفصل بخورد. هوا سرد بود و گاهی که باد میزد، برفِ ردی درختانِ بامبو به نرمی روی زمین می‌ریخت. انگار که از درختان برف می‌بارید. پاندا با خود فکر کرد اول یک سری به آدم برفی بزنم. پس راهش را کج کرد

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

پاندا آدم برفی می‌سازد

وقتی نور خورشید از پنجره خودش را به چشمان پاندا رساند، پاندا بیدار شد. البته فقط بیدار شد یعنی فقط چشمانش را باز کرد. از جایش بلند نشد. برای بلند شدن چند ساعتی وقت می‌خواست. بالاخره پاندا بودن یک قوانین و رسم‌هایی دارد. ولی اتفاقی افتاد

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

آدم کوچولوها

دخترک عاشق کتاب بود. عاشق داستان‌های تخیلی. یک روز داستانی در مورد آدم‌ کوچولو‌ها خواند. برایش خیلی جالب بود که ممکن است آدم‌هایی وجود داشته باشند که مثل ما آدم بزرگ‌ها خانه و زندگی و ماجراهایی دارند ولی خیلی خیلی کوچولو هستند. او به این فکر افتاد که شاید در اطراف محل زندگی او هم آدم کوچولو زندگی کند. بعد فکر کرد

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه