اژدها کُش

دوباره حمله‌ی اژدهایان، اژدهاها... اوممم جمع اژدها چه می‌شود؟ بگذریم!! آن‌ها دوباره شروع کردند به غارت مردم. حالا خیالشان هم راحت بود که پهلوانی در کار نیست. کم‌کم مردم از این اوضاع خسته شدند. بعضی‌ها گفتند باید جلوی حمله‌ی اژدهایان/ اژدهاها/ اژدها..

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

اژدهاکُش ۰۱

در روزگاران فراموش شده پهلوانی زندگی می‌کرد که به اژدهاکش معروف بود. علتش هم این بود که هر بار اژدهایی به هر جایی حمله می‌کرد، از او درخواست می‌کردند که بیاید و اژدها را بکشد. او با شمشیر بلند خود با اژدها می‌جنگید و آن را می‌کشت و طلاهایی را که اژدها از مردم دزدیده بود پس می‌گرفت و به صاحبانشان برمی‌گرداند. 

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

کوله‌بار پاندایی

یک روز پاندا تصمیم گرفت تا پشت کوه شرقی برود تا ببیند آتجا چه شکلی است. با خودش فکر کرد باید وسایلی را هم با خودش ببرد. پس کمی به این ور و آن ور نگاه کرد و اول از همه

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

پاندا و برفی

یک صبح زمستانی پاندا با کلی کش و قوس آمدن، بلند شد تا برود و یک صبحانه‌ی مفصل بخورد. هوا سرد بود و گاهی که باد میزد، برفِ ردی درختانِ بامبو به نرمی روی زمین می‌ریخت. انگار که از درختان برف می‌بارید. پاندا با خود فکر کرد اول یک سری به آدم برفی بزنم. پس راهش را کج کرد

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

پاندا آدم برفی می‌سازد

وقتی نور خورشید از پنجره خودش را به چشمان پاندا رساند، پاندا بیدار شد. البته فقط بیدار شد یعنی فقط چشمانش را باز کرد. از جایش بلند نشد. برای بلند شدن چند ساعتی وقت می‌خواست. بالاخره پاندا بودن یک قوانین و رسم‌هایی دارد. ولی اتفاقی افتاد

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

آدم کوچولوها

دخترک عاشق کتاب بود. عاشق داستان‌های تخیلی. یک روز داستانی در مورد آدم‌ کوچولو‌ها خواند. برایش خیلی جالب بود که ممکن است آدم‌هایی وجود داشته باشند که مثل ما آدم بزرگ‌ها خانه و زندگی و ماجراهایی دارند ولی خیلی خیلی کوچولو هستند. او به این فکر افتاد که شاید در اطراف محل زندگی او هم آدم کوچولو زندگی کند. بعد فکر کرد

ادامه مطلب
۱ ۰ ۰ دیدگاه

آقا سعید

راننده اتوبوس یک ایستگاه را رد کرد. کمی آن طرف‌تر هم نایستاد. رفت و رفت و رفت. مرد گفت: آقا نگهدار. ایستگاه رو رد کردی. کارم دیر میشه. راننده گفت: چیزی نیست که. خب یکم پیاده‌روی کن برگرد.

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه