آقای سوسول
از همین ابتدا باید بگویم این داستان پایان ندارد. چون انسان غیر قابل پیشبینی است و حتی منِ نویسنده نمیتوانم تعیین کنم آخرش چه میشود.
یک روز آقای سوسول از سر کار برگشت و دید همسرش یک سفرهی رنگین برایش آماده کرده است پس طبیعتا خوشحال شد. دست و صورتش را شست و نشست پای غذا.
حواس پرت
یک روز دخترک حواس پرت برای گردش به داخل جنگل رفت. چرا میگویم حواس پرت؟ چون همیشه همه چیز را فراموش میکرد، موقع راه رفتن پاهایش به یک راه میرفتند و سرش به یک راه دیگر نگاه میکرد و حتی داخل خانه هم فقط باید یک سری به اتاقش میزدید. آن وقت میدیدید
اژدها کُش قسمت آخر
... قلوپ، قلوپ، قلوپ...
رفتم آب خنک بنوشم کمی حرصم را فرو بنشانم. داخل پرانتز: چه کلمات قلنبه سلنبهای پرانتز بسته.
ادامهی داستان... خلاصه پهلوان پیش تاجر کله گنده ریش و سبیل گرو گذاشت و با این کار یکی دو تاجر باز آمدند و رفتند و تجارت کردند. ولی خب سوزش یک عده خوب نشد.