۳ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

پاندا و برفی

یک صبح زمستانی پاندا با کلی کش و قوس آمدن، بلند شد تا برود و یک صبحانه‌ی مفصل بخورد. هوا سرد بود و گاهی که باد میزد، برفِ ردی درختانِ بامبو به نرمی روی زمین می‌ریخت. انگار که از درختان برف می‌بارید. پاندا با خود فکر کرد اول یک سری به آدم برفی بزنم. پس راهش را کج کرد

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه

آدم کوچولوها

آرزو عاشق کتاب بود. عاشق داستان‌های تخیلی. یک روز داستانی در مورد آدم‌ کوچولو‌ها خواند. برایش خیلی جالب بود که ممکن است آدم‌هایی وجود داشته باشند که مثل ما آدم بزرگ‌ها خانه و زندگی و ماجراهایی دارند ولی خیلی خیلی کوچولو هستند. آرزو به این فکر افتاد که شاید در اطراف محل زندگی او هم آدم کوچولو زندگی کند. بعد فکر کرد

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه

آقا سعید

راننده اتوبوس یک ایستگاه را رد کرد. کمی آن طرف‌تر هم نایستاد. رفت و رفت و رفت. آقا سعید گفت: آقا نگهدار. ایستگاه رو رد کردی. کارم دیر میشه. راننده گفت: چیزی نیست که. خب یکم پیاده‌روی کن برگرد.

ادامه مطلب
۰ ۰ ۰ دیدگاه


دسته‌بندی
آخرین مطلب
پیوندها
بایگانی